آخرین شنبه سال
صبح بود.
ســــاعت ده.
آخرین شنبه سال.
مراسم تحویل و تشییع پیکر نودوپنج شهید ایران از مرز عراق.
وارد منطقه صفر مرزی شلمچه شدیم.
حــدود سـه کیلــومـتری یادمــان.
یک ساعتی منتــظر ماندیم.
پیــکر مطهـّـر شهــدا
بالای دست کسانی که شاید قاتلانشان بودند،
در تابوت هایی به رنگ پرچم ایران،
نزدیک مرز شدند.
و کبوترهایی که بر گِرد آنها در طواف بودند.
گویی مشهد است..
شــــایـد هـم باشد!
شایدم نه از شک بل از یقین است
که شلمچه مشهد یاران آخرالزّمانی سیدالشّهداء و مقدم الرّضاست.
رسیدند.
از بین جمعیت اوّلین نفری بودم که دستانم
تابوت اولین شهیدی را که وارد خاک ایران شد احساس کرد.
لحظه عجیبی بود.
قفــل کـرده بــودم.
مثل اونهایی که اولین باره می رن کربلا.
با اینکه سال یازدهمم بود دعوتنامه زیارت مناطق نصیبم می شد امّا.. نمی دونم..
شایـد وقتی چشمای پدر مادرهایی رو می دیدم
که عکس فرزند مفقود الأثرشون رو تو دستاشون گرفتن،
دیگــه جـایی بـرای ابـراز احساسات من نبـود.
شایـــد بایــد سـکـوت مــی کردم..
شاید فقط باید خجالت میکشیدم..
شاید باید تو چشمای اون پدر مادرها زُل می زدم..
فقـط و فقـط شرمــنده می شدم..
شرمنده ی قطره قطره ی اشک هاشون..
نگـاه مـؤدّبانه و سـر به زیرشـون..
و نـــگاهی کـه طلبـــکار نبـــود..
نگاه کسانی که بچه هاشون انقلاب کردند. رفتند و دفاع کردند. شهید شدند.
و بــاز آمـدند
تا بیدار کنند..
که بـرای چـه انقلاب کردند؟ برای چه دفاع کردند؟ و برای چه شهیـد شدند؟
انسان
وقتی در مواجهه با شخصیتی بزرگ قرار می گیرد،
به حقارت خودش پی میبرد..
الآن
همـان زمانیست که دریافتم چقدر حقیــــرم..
آن قـــــــــدر که حتی احساس هم نمی شوم.
تابوت ها
بالای دست مردم به سمت یادمان برده می شدند.
در دو صف ســه کیلومتری.
بــــــرادران و خواهـــــران.
می خواستند مراســم بگیرند.
و شاید الرّحمــــــــن بخوانند
و خــــــــــــــرما پخش کننـد.
و در سوگ آنهایی که مردانه جنگیدند، مردانه بگریند.
شایدم ژست یک حسّ نوستالژیک!
موقع خروج از منطقه صفر مرزی، شنیدیم یک نفر داد میزند..
یکی کم است! یکی کم است!!
متوجه شدیم پیکر یکی از شهدا جا مانده..
گشتیم و دیدیم در گوشه ای آرام مانده..
شاید بغض کرده بود.
شاید نمی خواست به شهـــر ما بیاید.
شاید تحمل جازدن هایمان را نداشت.
شاید می خواست
خاطره خوش برادری ها و برابری ها
و یکی بودن های جبهه در دلش زنده بماند.
شاید دلش گرفته بود..
از مـــــــا..
از مــــــن..
و صد شاید دیگر..
از تحویل تا تشییع پیکر مطهر شهداء تا یادمان حدود یکی دو ساعتی گذشت.
ظهر شد.
ساعت دوازده.
آخرین شنبه سال.