.

.

آمدند و ما را تفحص کردند..

پنجشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۳۷ ب.ظ


(یادداشتی به مناسبت اربعین تشییع شهدای غواص در شهرمون + بخشی از خاطرات 94/5/16)

 

نمی دونم؛ شاید شنیده باشی یه خواب ورق زندگی یه نفر رو برگردونه. یه روز قبل از اومدن شهدای غواص به شهرمون بود. بعد از نماز مغرب و عشاء. تو ایستگاه صلواتی داشتم نرم افزار تفأل به شهدا رو برا بچه ها راه مینداختم. یه جوون با یه حالت خاصی که انگار دوست داشت با یکی صحبت کنه اومد جلو و گفتش قضیه این تفأل چیه؟! براش تو ضیح دادم و یه تفألم براش گرفتم. کارم تموم شد و بعد از چند دقیقه رفتم بیرون ایستگاه. اومد پیشم و شروع کرد به صحبت کردن. حسّم درست بود؛ دوست داشت با یکی حرف بزنه.

با بغض و اشک برام شروع کرد به تعریف کردن که من دائم الخمر بودم {....} و گناهی نبوده که انجام نداده باشم. تـا چند مدّت پیش که یه اتفاقی برام افتاد و از اون روز تا حالا زندگیم تغییر کرده. میگفت: «یه شب خواب دیدم دارم به کسی که با بند پوتین دستاش بسته شده کمک میکنم و گره اون بند رو از دستاش باز می کنم. صبح که بیدار شدم هر چی فکر کردم نفهمیدم این چه خوابی بود که من دیدم. این قضیه گذشت تا چند روز بعد. اخبار، خبر تفحص پیکر شهدای غواص رو پخش می کرد که دیدم داره تصویر یکی از شهدا رو که دستهاشم بسته بود نشون میده! تا چند روز قفل کرده بودم. گذشت و بعد از چند هفته شنیدم دو نفر از شهدا که شناسایی شدن اهل منطقه خودمونن. شهید غلامرضا اسدی و شهید سید رضا میرفاضلی»

خلاصه اومدنِ شهدای غواص چند هفته ای حال و هوای شهر ما رو دچار واروونگی کرد!  تو این چند هفته اتفاقات زیادی افتاد که فهمیدم ما شهدا رو تفحص نکردیم. آنها آمدند و ما را تفحص کردند..


 


پ ن:

بعد از مدتی رفتیم منزل شهید اسدی.

از پدر و مادر بزرگوار شهید از روحیات پسرشون پرسیدیم.

پدر جواب دادن چی بگیم؟ شونزده سالش بود که رفت؛ الآن بعد از سی سال اومد....

البته از پسر شهید میرفاضلی که از دوستان بنده هستن نمیتونستم این سوال رو بپرسم

چون نه پدر پسر رو دیده بود، نه پسر پدر رو!


۹۴/۰۶/۲۶